:.عشق تو:.

این بار توبگو دوستت دارم نترس آسمان راگرفته ام که به زمین نیاید...

داستان با یه اشتباه شروع میشه وقتی نامه دخترک اشتباها به دست پسرک میرسه

 

و اون با شماره توی نامه تماس میگیره و اشناییشون با این اشتباه شروع میشه

در تماس ها و صحبت هایی که با هم داشتند از علاقه ها و ارزوهایشان برای هم گفتند

دخترک میگفت ارزوش اینه که یه روز نقاشی کنه

اما پسرک میخواست یه روز اونقدر بدود تا از خستگی غش کند

شاید ارزوی عجیبی بود

یه روز قرار گذاشتند همو ببینند

در ان روز پسرک با یک بوم و چند قلم و رنگ در محل حاضر شد

تا یه جورایی دخترک رو به ارزوش برسونه و خوشحالش کنه

وقتی دخترک را دید متوجه شد اون نابیناست دنیا روی سرش خراب شد

اشک تو چشماش جمع شد اما دخترک خندید اون هم خندید

حالا نوبت دخترک بود تا با یک جفت کفش کتانی پسرک را خوشحال کند

هر دو خندیدند دخترک خیلی خوشحال شد که توانسته پسرک را خوشحال کند و او را به ارزویش برساند

بعد از جدایی شان موج خوشحالی در چهره پسرک بیشتر نمایان بود

چرا که اجازه نداد


دخترک متوجه شود


که او از
هر دو پا

فلج
است.

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:5توسط میلاد | |